بدون عنوان
از یکشنبه اومدیم شمال،هر شب میرفتیم مسجد عزاداری،هر وقت میگیم حسین حسین ،سینه میزنی مراسم شیرخوارگان هم رفتیم ولی دوربین و یادم رفت ببرم،البته عزیزجون با گوشیش چندتایی ازت عکس انداخت کلی عکس دارم که باید بزارم تو وبت ولی وقت نمیکنم دو شب پیش یه پسر 5 ساله تو مسجد برات ادا درمیاورد و میخواست بترسوندت،تو شروع کردی به ادا دراوردن و ترسوندنش،همزمان هم یه دختر 6 ماهه کنارت بود که با دستت براش بوس میفرستادی وقتی با دستت بوس میفرستی بلند میخندی و ذوق میکنی کل جمعیت 1000 نفری مسجد دیگه میشناختنت و کلی دوست پیدا کردی یه بارم یه پسر 6 ساله اومد جلوت هلت داد انداختت،سریع پا شدی رفتی طرفش جلوش وایسادی که بابا زودی خودشو بهت رسوند کلا ترس...
نویسنده :
مامان
17:25